مولا علی (ع) و شیعه علی

السلام علیک یا ثارالله

مولا علی (ع) و شیعه علی

السلام علیک یا ثارالله

طاووس یمانی در بارگاه هشام


طاووس یمانى
در بارگاه هشام بن عبدالملک 

هشام بن عبدالملک خلیفه مستبد اموى ، سالى براى زیارت به مدینه و مکه رفت . وقتى به مدینه رسید و اندکى آسود، گفت : یکى از اصحاب پیامبر را نزد من آورید. اطرافیانش به وى گفتند: کسى از یاران پیامبر زنده نمى باشد و همه مرده اند. هشام گفت : پس یکى از تابعین را بیاورید.
طاووس یمانى یکى از یاران حضرت على (ع ) را یافتند و نزد هشام بردند. طاووس وقتى که به مجلس هشام رسید نعلین خود را از پا در آورد و گفت :
السلام علیک یا هشام ، چطورى ؟ سپس بدون اینکه منتظر جواب وى شود، بدون اجازه هشام نشست .
هشام بسیار عصبانى شد و خواست که هشام را به قتل برساند، اما یاران و اطرافیانش به وى گفتند: اینجا حرم رسول خدا، و این مرد هم از علما است و او را نمى توان کشت هشام که وضع را آنطور دید، رو کرد به طاووس و گفت : اى طاووس تو با چه دل و جراءتى این کار را انجام دادى ؟ طاووس در جواب هشام گفت : مگر چه کار کردم ؟ هشام با بیشترى گفت : تو در اینجا چند عمل بى ادبانه مرتکب شدى ، یکى آنکه نعلین خود را در کنار بساط من بیرون آوردى ، و این کار در نزد بزرگان زشت است ، دیگر اینکه مرا امیرالمؤ منین نگفتى . و دیگر اینکه بدون دستور من ، در حضورم نشستى و بر دست من بوسه نزدى .
طاووس گفت : من نعلین خود را به این دلیل پیش تو در آوردم که هر روز پنج بار پیش خداوند بزرگ که خالق همه است بیرون مى آوردم و او بر کار من خشم نمى گیرد، و دلیل اینکه تو را امیرالمؤ منین نخواندم ، این است که همه مردم به امیرى تو راضى نیستند، و من اگر مى گفتم ، امیرالمؤ منین ، دروغ گفته بودم . و اما اینکه تو را به نامت و بدون لقب خواندم ، به این دلیل است که ، خداوند بزرگ دوستان خود را با نام بدون لقب مى خواند و گفته است یا، داود و یا یحیى و... اما دشمنان خود را به لقب یاد کرده است و گفته : تبت یدا ابى لهب و تب . و اما اینکه دست تو را نبوسیدم ، این بود که از امیرالمؤ منین شنیدم که گفت : روا نیست بر دست هیچ کس بوسه زدن ، مگر دست زن خویش بر مبناى رابطه زن و شوهرى ، و دست فرزند خویش بر اساس رحمت پدرى و دیگر اینکه بدون اجازه در پیش تو نشستم ، از على (ع ) شنیدم که فرمود: هر که مى خواهد، مردى دوزخى را ببیند، بگوئید، در مردى نگرد که نشسته باشد و در پیشگاه وى عده اى ایستاده باشند. هشام از دلیرى طاووس سخت برآشفت و گفت : اى طاووس مرا پندى و نصیحتى بگوى . طاووس در جواب گفت :
از امیرالمؤ منین شنیدم که فرمود: در دوزخ مارهایى هستند، هر کدام به اندازه یک کوه و عقربهایى هستند به اندازه چند شتر منتظر امیرى هستند که با رعیت خود عدل نکند. طاووس وقتى که این سخن را گفت ، برخاست و از آنجا فرار کرد.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:51 ب.ظ http://bijar-az.blogsky.com/

سلام وخسته نباشید

http://bijar-az.blogsky.com/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد