داستان را از زبان علی می شنویم:
آن زمان که در مکه بودیم، مسلمانان تحت آزار و شکنجه کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم، یک شب پیامبر مرا خواست و به من فرمود:
وقتی اهل مکه کاملا به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه می رویم. آن شب پس از اطمینان از بی خبری و غفلت مشرکان، پیامبر و من - دو نفری - به مسجد الحرام آمدیم و داخل کعبه شدیم. پیامبر به من دستور داد تا بنشینم، آنگاه پای مبارک خود را بر دوش من نهاد، تا آن حضرت را بلند کنم که یکی از بت ها را که در بلندی قرار داشت، سرنگون کند. اما پیامبر دید که من توان آن را ندارم تا آن حضرت را بالا ببرم. پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را روی دوش من بگذار تا تو را بلند کنم. من امر آن حضرت را اطاعت کردم. وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که بنظرم آمد اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم، می توانم. به فراز کعبه رسیدم و در آنجا صورتکی از بت دیدم به رنگ زرد و از جنس مس. از هر طرف کوشیدم، تا بر آن بت مسلط شوم و کارش را بسازم. وقتی به فروافکندن بت، توانایی یافتم، پیامبر فرمود: آن را سرنگون کن. من نیز چنان کردم. بت مسین وقتی سرنگون شد، مثل شیشه ای شکست وخرد شد. سپس از دوش پیامبر پایین آمدم و بسرعت از آنجا دور شدیم و درون خانه پنهان گشتیم. تا مبادا کسی از مشرکین ما را ببیند و از راز ما با خبر شود.
مسند احمد حنبل 1/183
داستان را از زبان علی می شنویم:
آن زمان که در مکه بودیم، مسلمانان تحت آزار و شکنجه کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم، یک شب پیامبر مرا خواست و به من فرمود:
وقتی اهل مکه کاملا به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه می رویم. آن شب پس از اطمینان از بی خبری و غفلت مشرکان، پیامبر و من - دو نفری - به مسجد الحرام آمدیم و داخل کعبه شدیم. پیامبر به من دستور داد تا بنشینم، آنگاه پای مبارک خود را بر دوش من نهاد، تا آن حضرت را بلند کنم که یکی از بت ها را که در بلندی قرار داشت، سرنگون کند. اما پیامبر دید که من توان آن را ندارم تا آن حضرت را بالا ببرم. پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را روی دوش من بگذار تا تو را بلند کنم. من امر آن حضرت را اطاعت کردم. وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که بنظرم آمد اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم، می توانم. به فراز کعبه رسیدم و در آنجا صورتکی از بت دیدم به رنگ زرد و از جنس مس. از هر طرف کوشیدم، تا بر آن بت مسلط شوم و کارش را بسازم. وقتی به فروافکندن بت، توانایی یافتم، پیامبر فرمود: آن را سرنگون کن. من نیز چنان کردم. بت مسین وقتی سرنگون شد، مثل شیشه ای شکست وخرد شد. سپس از دوش پیامبر پایین آمدم و بسرعت از آنجا دور شدیم و درون خانه پنهان گشتیم. تا مبادا کسی از مشرکین ما را ببیند و از راز ما با خبر شود.
مسند احمد حنبل 1/183
با سلام
دوست دارم با شما تبادل لینک کنیم
به ما هم سر بزن
با تشکر
من در خدمت شما هستم